زمین خدا برای تازه شدن دیر نیست
| ||
|
بوی ماه مهرانگار همین دیروز بود مامان بزرگم منو برد به مدرسه و بعدش برگشت . منم رفتم نشستم حتما! باور بفرمایید هیچی یادم نیست از اولین روز مدرسه ! فقط اینو می دونم که برگشتنی مقنعه ی کریپ سفید از اینایی که چونه دار نبود شل و ول رو سرم بود یعنی در اورده بودمش. بعدشم یه سایه روشن هایی هم توی ذهنمان مانده بد نیست بگویم تا فیض بفرمایید . معملم کلاس اولم منو روی زمین خاک مال کرد! هیچوقت دوست ندارم همچین کاری با شاگردام بکنم . یه عقده هم تو دلم مونده ! هیچوقت بهم جایزه ندادن (یعنی دادن اما خیلی کم). جایزه مال بچچه پولدارا بود! واسه همین توی کلاسم همیشه به بچچه ها جایزه میدم اونم از پول خودم . روز دانش آموز به هر کدومشون یه دومینو دادم . بعدشم هر وقت 20 تاشون به یه تعداد معینی می رسید براشون کادو میگرفتم . به داداشام هم همیشه جایزه می دم ... انگار این عقده ی جایزه نگرفتن باعث شد مهربون بشم ! ! چقد ذوق داشتیم وقتی می رفتیم مدرسه . قلب کوچیکم تاب تاب میزد برای بوی کتابا و مدادای نو و دوستام . همیشه وقتی کتابا رو می خریدم بازشون می کردم و یه دل سیر بو می کرد . خوشم میاد از بوش . الانم اگه مجله یا کتاب نو بدستم برسه بوش می کنم اما دیگه فکر نکنم کتابا اون بوی قدیمی رو بدن. نظرات شما عزیزان:
وب شماهم خیلی قشنگه لینکتون میکنم...
|
|
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |